قدرت خدا
فردا روز جشن بود. زنی بسیار فقیر که سه فرزند داشت وشوهری فلج . به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسیاری تهیه کند.
او شب هنگام بر بالای سر شوهر بیمارش مدتی با خدای خود نجوا کرد وانچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بیرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که :« شرح حال من وزندگی من اینگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برایت دعا میکنم.»صاحب فروشگاه که هیچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت :« خواسته ات را روی کاغذی بنویس تا هم وزنش به تو چیزی بدهم»
زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در یک کفه ترازو گذاشت و یک کیسه برنج در کفه دیگر .اما کفه پایین نیامد. دوباره مرد خوراکی دیگر وباز هم کفه پایین نیامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه میخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت ، برداشت ورفت.
وقتی که زن از فروشگاه بیرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند ،اینطور نوشته بود«پروردگارا توتنهاپناه من هستی،خدایا از تومیخواهم که فردا من را پیش خانواده ام سر افراز کنی، الهی میدانم آنچه را که میخواهم فردا به من خواهی داد حتی بیشتر از آن و من تنها به اندازه نیازمان خواهم آورد.»
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شدو از عابدان عاشق گردید.